Sunday, 5 December 2010

Eyes Wide Shut

زن: خیلی دوستت دارم
مرد(با خنده و در حالی که میبوسدش): منم که اصلا دوستت ندارم

و یه چیز بیماری تو مغز زن هست که بدون هیچ دلیلی جمله ساده و واضح دوستت ندارم رو که به شکل بالا با یه هوش خاصی طراحی شده برای فرار از هر گونه قبول مسئولیت دوست داشتن؛ با ابراز علاقه اشتباه میگیره

Thursday, 25 November 2010

Decisions , Decisions

One thing I've been really good at all my life is to make Decisions and not act on them :D
Decide to loose weight and then not do it, Decide to quite smoking get it down to 1 a day but then back to 40 a day.
My decisions are like individuals who betray me at the worst possible time and budge where they are meant to stand up for me.
But there has been a change in my recent years, as subtle as the change; it’s effect on my life is priceless.
Those individuals that used to betray me over and over are getting stronger; they now have a certain sort of mulish stubbornness to them. They still chicken out, they still budge and give away where they shouldn’t but they keep coming back till they get the job done.
My stubborn decisions finally got my weight down , got me out of Iran, quite smoking and so on.
I have made a decision to be happy again.
I have made a decision to be a woman.
I have made a decision to stop sacrificing myself.
I have made a decision to respect my bed.
I have made a decision to be free.
I had made a decision not to commit my love and friendship to those who wouldn’t commit theirs to me.
I’m about to make that final decision to stop loving YOU.
And oh I love my stubborn decisions; even if they fail a dozen times once they get there nothing will move them. I’ll be giving myself a prize for each of the above decisions that get there.

Wednesday, 25 August 2010

Nothingness

زبونم نمی خواد بگه ...دستم نمی خواد بنویسه...حتی مغزم نمی خواد فکر کنه
خسته ام
از خودم خسته ام 
از اینکه بعد این همه تلاش و راههای طولانیی که رفتم  هنوز با خود خودم آشتی نکردم...اینی که این ته مهای وجودم قایم شده و انقدر از من غریبه که بیشتر مواقع یه گوشه خودش و قایم کرده 
هی به خودم تو آینه نگاه می کنم و به خودم می گم.... نه دروغ گفتم حتی تو آینه هم زیاد نگاه نمیکنم مبادا رنگی سایه ای نشونه ای از ژولیت واقعی ببینم
ولی مدام به خودم میگم واستا داری تند می ری...جا گذاشتی این بنده خدا رو....۳ ثانیه وقت بده بهش ببین چی می خواد، چی داره برای گفتن ولی نه وقت بی وقت ، انرژی بی انرژی ، نفس بی نفس 
همه وقتها و انرژی ها مال چیزها یا آدمهایی که بودن و نبودن تو کوچکترین اثری رو زندگیشون نمیذاره

بدنم هم حتی گاهی جا می مونه

می خوام آشتی کنم. می خوام من و ببخشی. می خوام بشناسمت و بدونم چی می خواهی. می خوام انرژی رو در راه هدفهای تو صرف کنم ولی می ترسم
می ترسم
دنیایی که من میشناسم این جوری می چرخه....با ندیده گرفتن تو
دنیایی که من میشناسم میگه  کی ژولیت می خواد؟ دنیایی که من یاد گرفتم می گه احتیاجی به ژولیت نیست
یادم میاد چقدر تو کارتن لیدی اند ترمپ دلم برای سگه سوخت وقتی سگهای دیگه بهش گفتن که با دنیا اومدن بچه دیگه اون وجود نداره
من اون سگ بودم
من یه زمانی باور کردم دیگه به وجودم نیازی نیست
می ترسم
اگه لحظه لحظه وقتم و ذره ذره وجودم برای دنیای اطراف ( کار، دوست، خوانواده) خرج نکنم دنیا خراب میشه

همین یه نوشته قرار بود سهم تو باشه که اجازه دادم همه انقدر وسطش بپرن و قطعش کنن که از این هم چیز زیادی نموند
ژولیت من این دینا به زودی خراب میشه چون یه دنیای دروغ
تنها کسی که شاید بتونه منو از این دنیایی که داره رو سرم خراب میشه نجات دره تویی
با من آشتی کن
من و نجات بده که گمشده واقعی منم
  

Monday, 23 August 2010

لله در قائل

تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول
آخر بسوخت جانم در کسب این فضائل

Saturday, 14 August 2010

Vay az daste technology

Dige az iPhone blog update khahim kard. Ma minvisim shoma nakhoonin :D inam mesle baghye chizaye roozegar e ma.



- Posted using BlogPress from my iPhone

Monday, 9 August 2010

اتصالی

مثلا قرار بود امشب زود بخوابم ، فردا صبح زود و راه طولانی
قرار بود شب دوش بگیرم که فردا صبح تا آخرین لحظه ممکن رو بخوابم
قرار بود خرید برم و برای این یخچال برهوت مواد غذایی بگیرم
قرار نبود اینترنت بخرم
قرار نبود 3 ساعت تو صف وایستم و به این کمر لهیده فشار بیارم
قرار نبود تا لنگ ظهر تو تخت باشم
خلاصه اینکه امروز کلا به هرچی برنامه و تصورات قبلی بود ساز مخالف زد و رفت، قدیمیها می گفتن این نیز بگذرد که گذشت و وای از وقتی که به خودت میای و می بینی چه تند و تیز و بدو بدو نیز بگذرد و تویی که تا همین پریروزها شدیدن برای 18 ساله شدن عجله داشتی حالا می خوای به هر بهونه ای شده وانمود کنی تولدی در کار نیست و اصلا به این اعداد بالای 30 هیچ ارتباطی نداری
عجب هاشیه قشنگی رفتم، نه نیومده بودم اینجا که از گذشت زمان و تولد و سن و سال بنویسم
اومدم از این حس پیچیده و سمجی بنویسم که به مرز دیوونگی میرسونتم
این حس خواستن و خواستن و خواستن
نمی دونم ، راستش اصلا نمی دونم چی بنویسم
گیجم،این هاشیه رفتن هم مال همین گیجی است
فکر می کردم نوشتن خوبش میکنه ولی هنوز راهی برای کلمه کردن این حسها نیست
شاید فردا شب

Sunday, 1 August 2010

خورشید گرفتگی

دلم گرفته
خیلی زیاد هم گرفته
صبر چیزی که من هیچ وقت یاد نگرفتم ولی به نظر میاد دنیا داره مجبورم می کنه کم کم یاد بگیرم
دیشب تمرین صبوری کردم، ولی امروز انقدر دلم گرفته که نگو
دیشب دلم می خواست خودم باشم ولو اینکه اون خود من و دوست نداشته باشه، دیشب شاید بیشتر از همیشه خودم بودم ولی باز هم نه کامل
اشتباه نکنین این خودم که دارم میگم خود خود خودم نیستها، اونو سالها پیش گم کردم و سالهاست که به دنبالش گشتم، ذرههاش رو پیدا کردم گرد گیری کردم چسبوندم به هم، ذرههایی در حد مولکول ولی تازگی چه دشوار شده گشتن و چه قدر کوچکتر شده اند ذرههایی که یافت میشن و چقدر قبار گرفتهترنداین ذرهها

حرفم الا ن این بود که حتی همین من گم شده بدون خود در فاصله صمعی بسری یه آدم خواص که قرار می گیرم یهو رنگم عوض میشه حرفم عوض میشه، عکس العملهام، همه چیز. اون میشه خورشیدم و من دورش می گردم ، هرچی اون می خواد، هر چی اون میگه، اگه ناراحتم میکنه اعتراض نمیکنم، اگه شوخی بدی میکنه پا به پای خودش می خندم

و دیدم که چقدر این شکل و رنگ دروغی که به خیال خودش میخواد دلی به دست بیاره بر عکس اگر دلی بود این نزیدکیها هم فراریش میده. این رو وقتی برای یه دوست عزیز به منبر نصیحت نشسته بودم از زبون خودم شنیدم و یه لحظه دوزاری کجم یک کم جا به جا شد

اون آدم خواص که گفتم داره برام از خواص بودن در میاد، دیگه خورشیدم نیست و دیشب بعد از مدتها کنارش یک کمی خودمتر بودم و همین یک کمیهای کوچک بود که باعث شد با تمام وجود دروغ بودنها ی قبلیم رو حس کنم. و به خاطر بیارم که به اون دوست عزیز گفته بودم : آگه یه نفر هرچی تو بگی و بکنی خوب بدونه ، اگه بشینه از خوبیات بگه و حتی وقتی میدونی که باعث نارحتیش شدی اعتراضی به هیچ کار یا حرف تو نداشته باشه بالا نمیاری؟ یا اگه یه نفر درست مثل مامان باشه برات؟ میدونم مامانها دوست داشتنین و لی هممون از حمایت بیش از حدشون و گیر دادنهاشون بارها به مرزی رسیدیم که خارج از تحمل بوده.
اینها رو به اون دوست عزیز نصیحت کردم در حالی که انگار کسی از من بیرون اومده بود و داشت خودم رو روشن می کرد

دیشب به شوخیش اعتراض کردم وقتی ناراحت کننده بود، دیشب اصراری نبود برای موندنش یا اصلا آمدنش، دیشب من به محور خودم
چرخیدم، دیشب لکه های خورشیدم و دیدم چون دیگه از نورش کور نبودم

ولی دلم گرفته، دلم میگه حیف، دلم میگه حیف که نتونستی گرمای خورشیدی بگیری و اسیر نشی ، میگه یاد بگیر که من دوست داشتنیم و برای اینکه دوستم بدارند احتیاجی به دروغهای تو ندارم، دلم میگه یک کمی دیره، دیگه خورشیدت برام گرفته من ازش آزرده ام و زخمی و تو با دروغهات به اندازه اون در زدن این زخمها به من سهیمی

خوشیدم گرفته
دلم گرفته


Monday, 26 July 2010

مولانا





نگفتمت مرو آن جا که آشنات منم
در اين سراب فنا چشمه حيات منم
وگر به خشم روی صد هزار سال ز من
به عاقبت به من آيی که منتهات منم
نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی
که نقش بند سراپرده رضات منم
نگفتمت که منم بحر و تو يکی ماهی
مرو به خشک که دريای باصفات منم
نگفتمت که تو را رهزنند و سرد کنند
که آتش و تبش و گرمی هوات منم
نگفتمت که صفت های زشت در تو نهند
که گم کنی که سرچشمه صفات منم
نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت
نظام گيرد خلاق بی جهات منم
اگر چراغ دلی دانک راه خانه کجاست
وگر خداصفتی دانک کدخدات منم

خواب دیدم

خواب دیدم....خواب دیدم....خواب یک بوسه
خواب یه هواپیما...
خواب دیدم مسافر اون هواپیما هستم، خواب دیدم که شاهد یه خطا از یه عده دزد و قاتل بودم...جزعیات در هم و بی معنی بود و حتی توی خواب چیز خواصی ندیده بودم فقط هویت اون آدمهای بد رو می دونستم و براشون یه تهدید به حساب می آمدم
تو همه بلبشوی خواب چشم و دل من به دنبال یه پسر چشم و ابرو مشکی پر می کشید
ترس بود تهدید بود خون بود خفگی بود ولی هیچ چیز به پر رنگی اون پسر نبود
یکی از آدمهای بد با دست ادای دار رو در آورد و به من حالی کرد که ما باید بکشمیت چون برامون خطرناکی ولی من هیچ حسی نداشتم خیلی خون سرد نگاهش کردم و به کار خودم ادامه دادم، من فقط اون پسر چشم و ابرو مشکی رو می خواستم
بالاخره یه صندلی خالی کنار اون پسر پیدا کردم خودم رو پرت کردم توش و حرف زدم یک یا دو جمله کوتاه به انگلیسی
جملات یادم نیست ولی گویا بودن، پسر کمی عقب رفت با تعجب وپر ازهمون حس علاقه ای که منو پرت کرده بود توی صندلی بقلی نگاهم کرد و بعد منو بوسید
اون بوسه همه خواب بود....همه چیز بود...برای دخترک توی خواب ترس و مرگ و آدمهای بد در مقابل اون چشمها و لبهایی که بوسیدنش وجود خارجی نداشتن

بیدار شدم پر از انرژی ، مملو از عشق......آره فقط با یه بوسه پر شده بودم از همه خالیهای وجودم

فقط چند ثانیه طول کشید تا همه چهار چوبها ، خوب و بدها و باید و نبایدها اون همه انرژی و عشق رو با یه سؤال به گند بکشن
آیا اون پسر جزو گروه آدمهای بد بود؟

حالا این سؤال بی جواب جایگزین ‌انتخابی ‌ذهن منه برای اون همه حس قشنگ و مثل یه لوپ بی ا نتها توی کلم میچرخه و حافظه رو به دنبال جواب زیر و رو می کنه

ای کاش بیشتر دختر توی خواب بودم و بدون اهمیت دادن به هاشیه ها دنبال دلم میرفتم و از عشق و بوسه سر مست می شدم

آی کاااششش

Sunday, 25 July 2010

یا پاره کن یا پاره شو

یا پاره کن یا پاره شو

قانون جنگل؟ نه از جنگل حرف نمی زنم. این قانون زندگی منه

دوبار در شرف اثبات خوب بودنم پاره شدم. نه اینکه فقط همین دو بار بوده باشهها نه این دوتا شد پایه و مبنای جنگل زندگی من
من خوب بودم ، میگم بودم چون خوب من همون اولهای راه مرد، کشته شد نه ، پاره شد
چون خوب دیگه یعنی پاره....یا پاره کن یا پاره شو

پرده اول

یه دختر ۷ ساله که سر امتحان نقاشی ثلث دوم مریض شد. یه معلم با تجربه و گل که به مادر اون دختر گفت دختر شما می تونه توی خونه یه نقاشی بکشه و به عنوان امتحان بیاره مدرسه. مادر مهربونی که دست دخترش رو گرفت برد سر خیابون از اون مغازه عزیزی که توش همه چیز از دکمه و نخ سوزن گرفته تا مدل نقاشی پیدا می شد برای دختر گلش یه مدل نقاشی خرید. اون دختر ۷ ساله که از همون موقع بیشتر یه مهندس بود تا یه هنرمند هندسی ترین شکل اون مدل رو انتخاب کرد که یه خونه بزرگ بود با کلی جزییات ریز که خیلی قشنگش می کرد و با یه خط کش سانت به سانت او نقاشی رو کشید درست مثل مدل مو به مو با همه جزییات

وقتی با افتخار و خوشحالی تموم روز بعد نقاشی رو به مدرسه برد تا خوب خودش رو زندگی کنه متهم شد به تقلب. همون معلم گل اون همه دقت و ضرافت رو باور نکرد ، نقاشی رو برگردوند به صفحه پشت اشاره کرد و گفت اگر راست می گی دوباره بکش. اصل مدل در خانه بود.

چشمهای اشک آلود و دست لرزونی که خط به خط نقاشی رو دوباره کشیدند تا ثابت کنن که یک خوب واقعی هستن نه تقلبی و ذهن کودک خلاقی که چون مجبور بود هر بار نقاشی اش رو بر گردونه به مدل نگاه کنه اندازه بگیره و بکشه نا خود آگاه قرینه مدل اصلی رو به تصویر کشید. معلم خیلی باهوش و با تجربه خیلی سریع قرینه بودن نقاشی رو تشخیص داد و مطمعن از اینکه نقاشی دوم هم تقلبی بوده و از روی خطوط پیدای نقاشی اول کشیده شده چون برای دومین بار به زرنگیش توهین شده بود به سرعت نقاشی رو با یه داد بلند از وسط پاره کرد

فریاد وقضاوت عجولانه ای که خیلی سریع خطا بودنش ثابت شد، هیچ کدوم از اون خطها روی هم نبودند. اون معلم گل چون خیلی گل و با تجربه بود اشکهای دخترک رو پاک کرد بهش یه کاغذ سفید دیگه داد و بهش گفت که نگران نباشه هر نقاشیی که این بار بکشه نمره خوبی خواهد گرفت. اون معلم خوب و با تجربه حتی مادر دختر رو به مدرسه دعوت کرد موضوع رو براش توضیح داد و ازش معذرت خواست

نمره نقاشی ثلث دوم دخترک ۲۰ شد ولی دیگه دیر بود......یا پاره کن یا پاره شو

پرده دوم

کلاس دوم . امتحان علوم
یه دفتر ۴۰ برگ که توش همه سؤالهای کتاب علوم با مداد قرمز نوشته شدن و همه جوابها با مداد سیاه ، چون معلم عزیز این طور خواسته بود
دخترک خوشحالی که وقت بهش می گن فردا امتحان داری برو درس بخون میره دفتر ۴۰ برگ رو میاره با افتخار جلوی پدر میذاره و میگه هر سؤالی دوست دارید بپرسید
شاید پدر احساس میکنه از طرف دختر نیم وجبی خودش دعوت به دوؤل شده، یا چهارچوبهای تنگ خودش جایی برای مداد قرمز نداره یا شاید ان هم پاره شده بوده......چوی نگاه به نوشتههای قرمز دفتر چهل برگ که تو بعضی صفحه ها با عجله و بی میلی یه دختر ۸ ساله که خیلی کارهای بهتر از مشق کردن سؤالهای علوم داره به شکل خرچنگ و غورباقه نوشته شده بودند همانا و انفجار کوه آتشفشان خشم پدر همانا

دخترک دوباره پاره شد بدون حق اعتراض...یا پاره کن یا پاره شو

پرده سوم

۲۳ سال بعد دخترک تنها تو یه اتاق نشسته و برای اینکه پرده ای به جر و واجرهای وجودش بکشه در حال جر دادن و پاره کردن سوژههای مختلف تو ‌ذهن خودشه... اما این فقط به گفتگوهای درونی و سناریوهای ذهنی خطم نمیشه فردا صبح که از این در بیرون بره در دنیای واقعی هم پاره خواهد کرد و پاره خواهد شد شک نکنید

The Control Freak

I am still resisting to write here much, I don't know why when only a few years ago it felt the most natural thing to write, now it feels so strange and even scary to me to do so.

Maybe I was expecting a big welcome from this world of new strangers and I am disappointed in finding the past couple of posts without comments. I am a day dreamer you know, I tend to imagine things my way, everything and anything in life comes in an imagined predefined form and when the reality happens always in a different way I am either disappointed or overwhelmed by the unexpected result.

Ok I'll admit, it's not so much as being a day dreamer it's more like being a Control freak, this intense addictive need to control and be The power at all times. The sad truth is the more addicted you get to this feeling the less in control you really are.

Today was an example of these occasions; a friend had invited me to a Brunch at her friend's who lives near the flat I will be moving to next week. Knowing that this lady is also Iranian I had my mind set on a single track and I had fixed on what I wanted this new friendship to bring for me, you know sort of like these missiles fighting planes shoot. " Target acquired...Lock...Target locked...Fire"

Now I realize that I had this very vivid plan of what today will be like and probably what will come up during the next 6 month between me and this friend to be, guess what? Nothing about today was like that unconscious sketch of mine.

I think by now you’d be thinking what the hell am I making a fuss about , it wasn’t like I thought it would be so what? Well the way this whole thing works is that I know I missed part of today’s great experience to that predefinition of mine.

If I’d gone as a blank page now I’d be holding quite a few beautiful handwritings on me but instead I carry the smudge of erasing the imagination and writing up the reality plus the fact that the control freak in me is shattered.

It doesn’t matter how many good things came out of the experience there is this pain deep down inside, this rage, this anger screaming “how dare life disobey me?”.

So now instead of feeling happy, confident and safe about moving to a new flat where I already know 5 different very Friendly and nice neighbors, here I am feeling sort of empty and lost.

Monday, 19 July 2010

More Nostalgia

It's amazing how old feelings keep repeating themselves, now that I've allowed myself to get nostalgic and copy my old writings, here comes another one. It makes me smile when I read this, although I have made a few decisions in the past couple of years that I have seen through to the end and I'm Very proud of them at the moment that no change attitude has a great appeal.


Originally written on 02/06/2007 01:15 am Titled "Resolution"

I usually don't stick with this kind of decisions... or it's better to say I usually don't even start to act on my decisions.....

But I'm good at deciding.... I decide to love....then I decide to Stop Loving.... then I decide to change the subject of my Love.... then I decide to Forget..... the funny part is I'm equally unsuccessful at acting on any of them...and so life goes on

I've made another decision....

I've decided not to decide.....

No more Decisions.... No more Resolutions... No Nothin

Everything will be as it is.... No struggle for Change......

No Diet.....

No Love Life.....

No New Job....

No New Skills....

No studying.....

No........

heh that feels good for now

You’ll know the result

مروری به گذشته و حال

فکر کنم تا یه مدتی تا دوباره دستم به نوشتن روون بشه نوشته های قدیمیم رو کپی خواهم کرد. برای خودم یک کم عجیبه که آدمی به پر چونگی خودم الان دستش به نوشتن نمیره. فکر کنم این اعتیاد به فیس بوک خیلی سنگین بود
نوشته این زیر در 07/15/2007 نوشته شده بوده. زمانی که پیش خانواده و هزارتا دوست خوب بودم ولی تو یه مملکتی که هممون رو دونه دونه فراری داد. دارم فکر می کنم اگر من تو اون شرایط انقدر تنها بودم الان باید یه ای ول به خودم بگم که این گوشه دنیا در حالی که نه مامان و بابا و خواهر کوچولیی هست که به پر و پای هم بپیچیم نه جز یکی دو نفر از اون دوستان بیشمار و مهربونم کسی در شعاع حتی تلفنی حرف زدن، هنوز از تهایی مفرت نمردم. البته احساسهایی که تواون دور دورا تو این نوشته نوشتم هنوز باهامن. این نیاز و جستجوی ابدی دنبال جفتی که هر چی میگذره یافت نشدنی تر به نظر میاد



آ آ آ آ آ ی ی ی ی ی ی و و و ا ا ا ا ی ی ی ی هوا ا ا ا ا ار ر ر ر ر ر نمی دونم چرا داد و بیدادم میاد " به قول هایده " باز دلم از دنیا گرفته .این حس تنهایی از کجا میاد؟ دنیایی دوست دارم ولی تنهای تنهام. خانواده ام رو دارم ولی بازم تنهام الان همش فکر می کنم یه نفر تو این دنیا هست که فقط با اون تنها نخواهم بود......ولی ته دلم می دونم همچین یه نفری پیدا نخواهم کرد این تنهایی بدجوری رفته تو گوشت و پوست و خونم.....این تنهایی شده جزئی از من.....شده یه قدرتی که خیلی آدمها رو پس می زنه مبادا تنهاییش رو ازش بگیرن.....شده اون حسّی که میره دنبال کسی که تنهاش گذاشته...... تا بینهایت دنبال اونهایی میره که اومدن یه تلنگری به دلش زدن و رفتن.......انگاراونهایی رو که فراموشش کردن بیشتر دوست داره چون اینطوری حسّ تنهایی موجه می شه........اینطوری تنهایی من تقصیر شماهاست اینجوری میشه که دلم از دنیا می گیره **************************** چون همه یاران ما رفتند و تنها ماندیم
یار تنهاماندگان را دم به دم می خواندیم
جمله یاران چون خیال از پیش ما برخاستند
ما خیال یار خود را پیش خود بنشاندیم
ساعتی از جوی مهرش آب بر دل می زدیم
ساعتی زیر درختش میوه می افشاندیم
ساعتی می کرد بر ما شکر و گوهر نثار
ساعتی از شکر او ما مگس می راندیم
چون خیال او درآمد بر درش دربان شدیم
چون خیال او برون شد ما در این درماندیم

Sunday, 18 July 2010

فراری


من یه پناهنده ام. یه فراری
یه معتاد به اینترنت و دنیای مجازی که نه می تونه دیگه دنیای شلوغ و پلوغ و پر از آشنای فیس بوک و امثال اون رو تحمل کنه نه میتونه کلا این دنیای مجازی رو ول کنه بره دنبال زندگیش
خلاصه اینکه از امروز از فیس بوک فرار کرده و به اینجا پناهنده شدم تا برای شما دوستهای جدیدم بنویسم. شمایی که اگر این نوشته ها رو بخونید خود نوشته رو خواهید خواندبدون هیچ پیش فرضی و بدون هیچ تفسیری ناشی از شناختتون به روزمرگیهای زندگی من
و من هم برای خودم و شما خواهم نوشت بدون فیلتر بدون منظور و بدون هدف زدن حرفهای نا گفتنیم به یه آدم خاص

پس به سلامتی شما دوستان جدید