Monday, 9 August 2010

اتصالی

مثلا قرار بود امشب زود بخوابم ، فردا صبح زود و راه طولانی
قرار بود شب دوش بگیرم که فردا صبح تا آخرین لحظه ممکن رو بخوابم
قرار بود خرید برم و برای این یخچال برهوت مواد غذایی بگیرم
قرار نبود اینترنت بخرم
قرار نبود 3 ساعت تو صف وایستم و به این کمر لهیده فشار بیارم
قرار نبود تا لنگ ظهر تو تخت باشم
خلاصه اینکه امروز کلا به هرچی برنامه و تصورات قبلی بود ساز مخالف زد و رفت، قدیمیها می گفتن این نیز بگذرد که گذشت و وای از وقتی که به خودت میای و می بینی چه تند و تیز و بدو بدو نیز بگذرد و تویی که تا همین پریروزها شدیدن برای 18 ساله شدن عجله داشتی حالا می خوای به هر بهونه ای شده وانمود کنی تولدی در کار نیست و اصلا به این اعداد بالای 30 هیچ ارتباطی نداری
عجب هاشیه قشنگی رفتم، نه نیومده بودم اینجا که از گذشت زمان و تولد و سن و سال بنویسم
اومدم از این حس پیچیده و سمجی بنویسم که به مرز دیوونگی میرسونتم
این حس خواستن و خواستن و خواستن
نمی دونم ، راستش اصلا نمی دونم چی بنویسم
گیجم،این هاشیه رفتن هم مال همین گیجی است
فکر می کردم نوشتن خوبش میکنه ولی هنوز راهی برای کلمه کردن این حسها نیست
شاید فردا شب

No comments:

Post a Comment