Wednesday, 25 August 2010

Nothingness

زبونم نمی خواد بگه ...دستم نمی خواد بنویسه...حتی مغزم نمی خواد فکر کنه
خسته ام
از خودم خسته ام 
از اینکه بعد این همه تلاش و راههای طولانیی که رفتم  هنوز با خود خودم آشتی نکردم...اینی که این ته مهای وجودم قایم شده و انقدر از من غریبه که بیشتر مواقع یه گوشه خودش و قایم کرده 
هی به خودم تو آینه نگاه می کنم و به خودم می گم.... نه دروغ گفتم حتی تو آینه هم زیاد نگاه نمیکنم مبادا رنگی سایه ای نشونه ای از ژولیت واقعی ببینم
ولی مدام به خودم میگم واستا داری تند می ری...جا گذاشتی این بنده خدا رو....۳ ثانیه وقت بده بهش ببین چی می خواد، چی داره برای گفتن ولی نه وقت بی وقت ، انرژی بی انرژی ، نفس بی نفس 
همه وقتها و انرژی ها مال چیزها یا آدمهایی که بودن و نبودن تو کوچکترین اثری رو زندگیشون نمیذاره

بدنم هم حتی گاهی جا می مونه

می خوام آشتی کنم. می خوام من و ببخشی. می خوام بشناسمت و بدونم چی می خواهی. می خوام انرژی رو در راه هدفهای تو صرف کنم ولی می ترسم
می ترسم
دنیایی که من میشناسم این جوری می چرخه....با ندیده گرفتن تو
دنیایی که من میشناسم میگه  کی ژولیت می خواد؟ دنیایی که من یاد گرفتم می گه احتیاجی به ژولیت نیست
یادم میاد چقدر تو کارتن لیدی اند ترمپ دلم برای سگه سوخت وقتی سگهای دیگه بهش گفتن که با دنیا اومدن بچه دیگه اون وجود نداره
من اون سگ بودم
من یه زمانی باور کردم دیگه به وجودم نیازی نیست
می ترسم
اگه لحظه لحظه وقتم و ذره ذره وجودم برای دنیای اطراف ( کار، دوست، خوانواده) خرج نکنم دنیا خراب میشه

همین یه نوشته قرار بود سهم تو باشه که اجازه دادم همه انقدر وسطش بپرن و قطعش کنن که از این هم چیز زیادی نموند
ژولیت من این دینا به زودی خراب میشه چون یه دنیای دروغ
تنها کسی که شاید بتونه منو از این دنیایی که داره رو سرم خراب میشه نجات دره تویی
با من آشتی کن
من و نجات بده که گمشده واقعی منم
  

Monday, 23 August 2010

لله در قائل

تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول
آخر بسوخت جانم در کسب این فضائل

Saturday, 14 August 2010

Vay az daste technology

Dige az iPhone blog update khahim kard. Ma minvisim shoma nakhoonin :D inam mesle baghye chizaye roozegar e ma.



- Posted using BlogPress from my iPhone

Monday, 9 August 2010

اتصالی

مثلا قرار بود امشب زود بخوابم ، فردا صبح زود و راه طولانی
قرار بود شب دوش بگیرم که فردا صبح تا آخرین لحظه ممکن رو بخوابم
قرار بود خرید برم و برای این یخچال برهوت مواد غذایی بگیرم
قرار نبود اینترنت بخرم
قرار نبود 3 ساعت تو صف وایستم و به این کمر لهیده فشار بیارم
قرار نبود تا لنگ ظهر تو تخت باشم
خلاصه اینکه امروز کلا به هرچی برنامه و تصورات قبلی بود ساز مخالف زد و رفت، قدیمیها می گفتن این نیز بگذرد که گذشت و وای از وقتی که به خودت میای و می بینی چه تند و تیز و بدو بدو نیز بگذرد و تویی که تا همین پریروزها شدیدن برای 18 ساله شدن عجله داشتی حالا می خوای به هر بهونه ای شده وانمود کنی تولدی در کار نیست و اصلا به این اعداد بالای 30 هیچ ارتباطی نداری
عجب هاشیه قشنگی رفتم، نه نیومده بودم اینجا که از گذشت زمان و تولد و سن و سال بنویسم
اومدم از این حس پیچیده و سمجی بنویسم که به مرز دیوونگی میرسونتم
این حس خواستن و خواستن و خواستن
نمی دونم ، راستش اصلا نمی دونم چی بنویسم
گیجم،این هاشیه رفتن هم مال همین گیجی است
فکر می کردم نوشتن خوبش میکنه ولی هنوز راهی برای کلمه کردن این حسها نیست
شاید فردا شب

Sunday, 1 August 2010

خورشید گرفتگی

دلم گرفته
خیلی زیاد هم گرفته
صبر چیزی که من هیچ وقت یاد نگرفتم ولی به نظر میاد دنیا داره مجبورم می کنه کم کم یاد بگیرم
دیشب تمرین صبوری کردم، ولی امروز انقدر دلم گرفته که نگو
دیشب دلم می خواست خودم باشم ولو اینکه اون خود من و دوست نداشته باشه، دیشب شاید بیشتر از همیشه خودم بودم ولی باز هم نه کامل
اشتباه نکنین این خودم که دارم میگم خود خود خودم نیستها، اونو سالها پیش گم کردم و سالهاست که به دنبالش گشتم، ذرههاش رو پیدا کردم گرد گیری کردم چسبوندم به هم، ذرههایی در حد مولکول ولی تازگی چه دشوار شده گشتن و چه قدر کوچکتر شده اند ذرههایی که یافت میشن و چقدر قبار گرفتهترنداین ذرهها

حرفم الا ن این بود که حتی همین من گم شده بدون خود در فاصله صمعی بسری یه آدم خواص که قرار می گیرم یهو رنگم عوض میشه حرفم عوض میشه، عکس العملهام، همه چیز. اون میشه خورشیدم و من دورش می گردم ، هرچی اون می خواد، هر چی اون میگه، اگه ناراحتم میکنه اعتراض نمیکنم، اگه شوخی بدی میکنه پا به پای خودش می خندم

و دیدم که چقدر این شکل و رنگ دروغی که به خیال خودش میخواد دلی به دست بیاره بر عکس اگر دلی بود این نزیدکیها هم فراریش میده. این رو وقتی برای یه دوست عزیز به منبر نصیحت نشسته بودم از زبون خودم شنیدم و یه لحظه دوزاری کجم یک کم جا به جا شد

اون آدم خواص که گفتم داره برام از خواص بودن در میاد، دیگه خورشیدم نیست و دیشب بعد از مدتها کنارش یک کمی خودمتر بودم و همین یک کمیهای کوچک بود که باعث شد با تمام وجود دروغ بودنها ی قبلیم رو حس کنم. و به خاطر بیارم که به اون دوست عزیز گفته بودم : آگه یه نفر هرچی تو بگی و بکنی خوب بدونه ، اگه بشینه از خوبیات بگه و حتی وقتی میدونی که باعث نارحتیش شدی اعتراضی به هیچ کار یا حرف تو نداشته باشه بالا نمیاری؟ یا اگه یه نفر درست مثل مامان باشه برات؟ میدونم مامانها دوست داشتنین و لی هممون از حمایت بیش از حدشون و گیر دادنهاشون بارها به مرزی رسیدیم که خارج از تحمل بوده.
اینها رو به اون دوست عزیز نصیحت کردم در حالی که انگار کسی از من بیرون اومده بود و داشت خودم رو روشن می کرد

دیشب به شوخیش اعتراض کردم وقتی ناراحت کننده بود، دیشب اصراری نبود برای موندنش یا اصلا آمدنش، دیشب من به محور خودم
چرخیدم، دیشب لکه های خورشیدم و دیدم چون دیگه از نورش کور نبودم

ولی دلم گرفته، دلم میگه حیف، دلم میگه حیف که نتونستی گرمای خورشیدی بگیری و اسیر نشی ، میگه یاد بگیر که من دوست داشتنیم و برای اینکه دوستم بدارند احتیاجی به دروغهای تو ندارم، دلم میگه یک کمی دیره، دیگه خورشیدت برام گرفته من ازش آزرده ام و زخمی و تو با دروغهات به اندازه اون در زدن این زخمها به من سهیمی

خوشیدم گرفته
دلم گرفته