زبونم نمی خواد بگه ...دستم نمی خواد بنویسه...حتی مغزم نمی خواد فکر کنه
خسته ام
از خودم خسته ام
از اینکه بعد این همه تلاش و راههای طولانیی که رفتم هنوز با خود خودم آشتی نکردم...اینی که این ته مهای وجودم قایم شده و انقدر از من غریبه که بیشتر مواقع یه گوشه خودش و قایم کرده
هی به خودم تو آینه نگاه می کنم و به خودم می گم.... نه دروغ گفتم حتی تو آینه هم زیاد نگاه نمیکنم مبادا رنگی سایه ای نشونه ای از ژولیت واقعی ببینم
ولی مدام به خودم میگم واستا داری تند می ری...جا گذاشتی این بنده خدا رو....۳ ثانیه وقت بده بهش ببین چی می خواد، چی داره برای گفتن ولی نه وقت بی وقت ، انرژی بی انرژی ، نفس بی نفس
همه وقتها و انرژی ها مال چیزها یا آدمهایی که بودن و نبودن تو کوچکترین اثری رو زندگیشون نمیذاره
بدنم هم حتی گاهی جا می مونه
می خوام آشتی کنم. می خوام من و ببخشی. می خوام بشناسمت و بدونم چی می خواهی. می خوام انرژی رو در راه هدفهای تو صرف کنم ولی می ترسم
می ترسم
دنیایی که من میشناسم این جوری می چرخه....با ندیده گرفتن تو
دنیایی که من میشناسم میگه کی ژولیت می خواد؟ دنیایی که من یاد گرفتم می گه احتیاجی به ژولیت نیست
یادم میاد چقدر تو کارتن لیدی اند ترمپ دلم برای سگه سوخت وقتی سگهای دیگه بهش گفتن که با دنیا اومدن بچه دیگه اون وجود نداره
من اون سگ بودم
من یه زمانی باور کردم دیگه به وجودم نیازی نیست
می ترسم
اگه لحظه لحظه وقتم و ذره ذره وجودم برای دنیای اطراف ( کار، دوست، خوانواده) خرج نکنم دنیا خراب میشه
همین یه نوشته قرار بود سهم تو باشه که اجازه دادم همه انقدر وسطش بپرن و قطعش کنن که از این هم چیز زیادی نموند
ژولیت من این دینا به زودی خراب میشه چون یه دنیای دروغ
تنها کسی که شاید بتونه منو از این دنیایی که داره رو سرم خراب میشه نجات دره تویی
با من آشتی کن
من و نجات بده که گمشده واقعی منم